کلاغ
2.5 / 5 ★★☆☆☆ جزئیات امتیاز
«کلاغ یک بازسازی بینظیر و در عین حال قابل تماشا است که دقیقاً شبیه شخصیت اصلی آن است: نه کاملاً مرده، اما مطمئناً زنده نیست».
✅ جوانب مثبت
- عملکرد متعهدانه بیل اسکارسگارد
- شیمی او با FKA Twigs
- قتل عام وحشیانه
❌ معایب
- شخصیت های فرعی فراموش نشدنی
- فیلمنامه ای توسعه نیافته و نامناسب
- کارگردانی بدون الهام روپرت سندرز
بازسازی کلاغ ، کلاسیک کالت گوتیک سال 1994 با بازی براندون لی فقید، همیشه با نبردی سخت روبرو بود. نسخه اصلی بسیار دوست داشتنی است، نه تنها به عنوان یک کپسول بندی کامل از نوع فیلمی که اواسط تا اواخر دهه 90 را تعریف می کرد، بلکه به عنوان گواهی بر استعداد لی، به ویژه پس از مرگ نابهنگام او در اثر تصادف در صحنه فیلمبرداری. از فیلم با این حال، کلاغ روپرت سندرز، با بازی بیل اسکارسگارد در نقش ضدقهرمان اصلی ، تقریباً در هر سطحی ناامید کننده است و تقریباً هیچ کس را شگفت زده نمی کند.
یک داستان آشنا
کلاغ شلی (FKA Twigs) را دنبال می کند، زن جوانی که خود را با جمعیت اشتباهی پیدا کرده است. در حالی که از یک مهاجم احتمالی فرار می کند، پس از اینکه پلیس مواد مخدر را در کیف او پیدا می کند، دستگیر می شود. شلی در حالی که در یک مرکز توانبخشی است، با اریک درون، مردی جوان، ساکت و عبوس آشنا می شود که بلافاصله با او پیوند برقرار می کند. آنها با هم فرار می کنند و وارد یک عاشقانه گردباد می شوند که فقط می تواند تا این حد طول بکشد، به خصوص با هدفی در پشت شلی. هنگامی که عواقب اعمال او به آنها می رسد، شلی و اریک کشته می شوند، اما او این شانس را پیدا می کند که به عنوان یک نسخه مرده از خودش بازگردد و وظیفه انتقام گرفتن را بر عهده دارد.
دنی هیوستون در نقش آنتاگونیست اصلی فیلم، وینسنت روگ، به Skarsgård و Twigs میپیوندد، مردی ثروتمند و شیطانی با راز شیطانی خودش. ژوزت سیمون، لورا بیرن، سامی بواجیلا و جردن بولگر از بازیکنان حمایت کننده میتوان به آنها اشاره کرد. سندرز که تیتراژ قبلیاش شامل سفید برفی و شکارچی و نسخه لایو اکشن 2017 بدجنس نادرست Ghost in the Shell است ، کارگردانی را بر اساس فیلمنامهای از زک بایلین و ویلیام اشنایدر انجام میدهد.
یک بازیگر هدر رفته
در این فیلم، اسکارسگارد در حال بازی یک نسخه متفاوت و در عین حال پخته نشده از اریک است، که در اینجا یک بوئی غمگین ایمویی است که مستقیماً از ویدیوی My Chemical Romance گرفته شده است. اسکارسگارد توانایی فیزیکی برای این نقش را دارد و کاملاً به آن متعهد است، اما عملکرد او اساساً به دو نیمه مجزا تقسیم می شود که برای برقراری ارتباط تلاش می کنند. در نیمه اول فیلم، اریک آسیب پذیرتر و قابل ارتباط تر است، زیرا او به شدت به خاطر وضعیت مرگ ناپذیر خود و درد مداومی که در معرض آن قرار می گیرد، آشفته است. اینجاست که اسکارسگارد بیش از همه میدرخشد و همان انرژی نرم، دوستداشتنی و تا حدودی شیدایی را به ارمغان میآورد که به طور موثر در فیلمهایی مانند شروران و بربرها استفاده کرد.
با این حال، زمانی که فیلم تصمیم میگیرد (کاملاً ناشیانه) آرایش کند و او را به انتقامجوی بیرحمانه اکشن پوستر تبدیل کند، اسکارسگارد سفتتر، منفکتر و کمتر قانعکنندهتر میشود. حرکات او با هیکل بلندش تقریباً عروسکی و غیرعادی است. احتمالاً انتخابی عمدی برای برجسته کردن وضعیت اریک به عنوان ابزار انتقامجویی بدون باقیماندن انسانیت است، اما فیلم به این موضوع بسط نمیدهد و اجرا به ناچار کمی قدرت را از دست میدهد. رویکرد فقدان کلاغ ناامید کننده است زیرا اسکارسگارد برای این نقش مناسب است، و بیش از اندازه کافی روی پرده وجود دارد که بتوان تصور کرد با فیلمنامه ای شایسته تر که توسط کارگردانی بهتر هدایت می شد چه کاری می توانست انجام دهد.
همین امر را می توان برای FKA Twigs به عنوان دوست دختر اریک، شلی، گفت. به اعتبار فیلم، سعی میکند او را به شخصیتی کاملتر در مقایسه با نسخه 1994 تبدیل کند. متأسفانه، بدترین راه ممکن را برای انجام این کار انتخاب میکند و او را به عنوان یک شورشی تقریباً اثیری و شکسته میسازد که به یک دختر رویایی گوتیک پیکسی نزدیک است. کلاغ زمان بیشتری را صرف بررسی رابطه اریک و شلی می کند، انتخاب جالبی که نتایج متفاوتی را ارائه می دهد. Skarsgård و Twigs دارای شیمی مناسبی هستند – الکتریسیته نیست، اما آنقدر قوی است که بتواند نیم ساعتی را که فیلم صرف آنها می کند، پشتیبانی کند.
متأسفانه، کلاغ علاقه ای به ایجاد یک دنیای کامل برای آنها ندارد. مردم بدون مقدمه میآیند و میروند، حضورشان ظاهراً به این معناست که زمینه بیشتری به رابطه بدهد، اما تنها در اثبات ضعفهای فیلمنامه موفق بودهاند. به طور مشابه، شرور و نوچه هایش به سختی شخصیت هستند. در حال حاضر، هیوستون در ایفای نقش آدمهای بد فراموششونده با انگیزههای نامشخص متخصص است، بنابراین او در اینجا نقش خود را دارد. شرورهای همکار او به همان اندازه ضعیف هستند و به سختی یک یا دو خط برای توجیه حضور خود به دست می آورند.
داستانی باریک و حتی شخصیت های لاغرتر
مشکل اصلی فیلم کلاغ در فیلمنامه توسعه نیافته آن خلاصه می شود. یک ناتوانی قابل توجه در آن وجود دارد که با گفتگوهای ناشیانه برجسته شده است که به نظر می رسد از دفتر خاطرات یک نوجوان عصبانی بیرون آمده است. به نظر می رسد کلاغ به اندازه کافی به مخاطبان خود اعتماد ندارد تا به زیرمتن متمایل شود، در عوض احساس می کند که نیاز به توضیح همه چیز دارد. جمله "کلاغ راه را به شما نشان خواهد داد" چند بار تکرار می شود در حالی که دوربین به سمت یک کلاغ در حال پرواز حرکت می کند زیرا ظاهراً فیلمی که با عنوان کلاغ ساخته می شود کافی نیست.
همچنین مملو از توضیحی برای افسانه های ماوراء طبیعی داستان است که به ابتدایی ترین شکل ممکن ارائه شده است. هیوستون و بواجیلا بیشترین خطوط را دارند و هیچ کدام نمی توانند آنها را ارتقا دهند. راستش هیچ کس واقعا تلاش نمی کند. تویگز همچنین چند جواهر ترسناک دریافت میکند – او به اریک میگوید: «فکر میکردم خیلی زیبا شکستهای» – اما او خیلی بهتر عمل میکند، احتمالاً به این دلیل که طبیعت بیتفاوت خاصی را برای اجرای خود به ارمغان میآورد.
سندرز همچنین مسئول بسیاری از کاستی های کلاغ است، زیرا سکانس های اکشن او غیرقابل توجه، بدون الهام و اغلب خسته کننده هستند. اکشن برای پیشرفت نیاز به درجه خاصی از هرج و مرج و آشفتگی دارد، که به وضوح در اعدام سندرز وجود ندارد. بزرگترین صحنه فیلم ، رویارویی بین اریک و چندین نگهبان در اپرا، به طرز چشمگیری طراحی شده است، به طرز وحشتناکی ترسناک و به طرز متقاعدکننده ای توسط اسکارسگارد اجرا شده است. با این حال، دوربین سندرز جدا و یکنواخت باقی میماند، و بین اکشن و لنز او جدایی ایجاد میکند که باعث میشود کل ماجرا کمتر از آنچه باید باشد تأثیرگذار است.
چیزی که به خصوص ناامیدکننده است این است که بر اساس نیم ساعت اول، اسکارسگارد، تویگز و حتی سندرز همگی بیشتر به گفتن یک داستان عاشقانه تاریک علاقه مند بودند تا ترکیبی از ژانرهای آشفته که همان کلاغ است. این فیلم سعی میکند سه چیز در آن واحد باشد – یک عاشقانه گوتیک، یک مهیج انتقامجویانه، و یک داستان ماوراء طبیعی با ابعاد جهنمی – و نمیتواند به هیچیک از آنها عدالت را ادا کند. اگر فقط یک یا حتی دو انتخاب می شد، نتیجه خیلی بهتر بود. و با این حال، همه آنقدر قابل تماشا است که دو ساعت از وقت خود را تضمین کند. در واقع، کلاغ وعدههای واقعی را به عنوان یک لذت گناه در آینده دارد، مانند فیلمهای قبلی که ظاهراً از متوسط بودنشان خوشحال بودند – Van Helsing ، Underworld ، Michael Bay's Transformers .
فقط برای طرفداران هاردکور
از بسیاری جهات، کلاغ بیشترین فیلم دهه 2000 است که در این مدت دیده ایم: تصاویر بصری آن روز سبز در حدود سال 2006 است، موسیقی متن آن ناامید کننده است که سرکش و اصلی به نظر برسد، و رویکرد آن چیزی است که ما از کمیک های معمولی انتظار داریم. اقتباس از کتاب
اگر کلاغ بیشتر به حال و هوای دهه 2000 متمایل می شد، اگر گرگ و میش با کمی شیمی کمتر و کمی خون بیشتر را انتخاب می کرد، احتمالاً به آن هیاهو می کردم. در عوض، آنچه ما داریم یک بازسازی غیرقابل توجه و در عین حال قابل تماشا است که دقیقاً شبیه قهرمان داستان است: نه کاملاً مرده، اما مطمئناً زنده نیست.
کلاغ اکنون در همه جا در سینماها بازی می کند.